رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

30 شهریور...اولین سال

حرفم نمی آید... این روزها همه ی وجودم چَشم شده.... این روزها خوب است...خوش حالم! از این بلوغ!!! از این رشد.. این پنج سال و نیم ما کاشتیم....حالا باید مراقبت باشیم فقط ...تو ریشه دوانده ای...تو رشد کرده ای...سخت می شود خاکت را عوض کرد...حالا باید نظاره گر باشیم...خاک و آب و نور را برایت فراهم کردیم ...حالا نوبت توست.... برو پسر....به سویِ نور و روشنی... این روزها را می بلعم....با جانم...به اندازه ی روزهایِ بی تکرار گذشته، اشتیاقی وصف نشدنی دارم برای روزهایِ آتی... رادین! تو کی اینقدر بزرگ شدی؟ در نظرِ دیگران همان رادین کوچولوی همیشگی هستی و برایِ ما رادین کوچولویِ بزرگ... رفتارمان را ...
31 شهريور 1395

29شهریور---بوی ماه مهر...ماه مدرسه

سلام عشقم... روز جشن شکوفه هاتون روز 29 ساعت 10 تا 11 و نیم برگزار شد... اما تو از ساعت پنج صبح بیدار بودی... و لحظه به لحظه میپرسیدی ساعت چنده..و حساب مبکردی که چند ساعت دیگه میخوای بری مدرسه روز خوبی بود... با مامی و بابا رفتیم... اینم لیوان با عکس و اسم خودت کادوی مدرسه به شما بچه ها... اینم اسامیتون... ...
31 شهريور 1395

25 شهریور..کلاس تابستونیا هم تموم شد

سلام نفسم... امسال دو تا کلاس رفتی... فوتبال و هوش هیجانی... کلا ارتباط با بچه ها و با بچه ها بودنو خیلی دوست داری...و البته چند ماهی هست که عاشق فوتبال هم شدی... و این باعث شد با عشق فراوان عین سی جلسه کلاس فوتبالتو بری... یعنی روزای فرد که از خواب بیدار میشدی با ی ذوقی میگفتی آخخخخ جون امروز کلاس فوتبال دارم...که منو متعجب میکردی...اخه مربیتون روز اول گفت تو نسبت به بقیه بچه ها کوچکتری همه شش به بالا بودن...گفت شاید نتونه از پس تمرینات بر بیاد...اما خدا را شکر تونستی... رادین و آقای رمزی مربیشون... اینم مدرک گل پسررر... و اینام چند ت...
31 شهريور 1395

23 شهریور...دلبندم

فرزندم،دلبندم،عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... این روزها که به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم...این روزها که از صبح جارو میکشم،گردگیری میکنم... خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم... روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم،و باز به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب با همین فکرها تو را که در خواب ناز بودی نگاه کردم و خدا را شکر کردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم..و غصه مبهمی قلبم را فشرد... تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شدکه دیگر در آغوش من جا نمیشوی و قدم به قدم از من دور ...
24 شهريور 1395

18شهریور..اینروزا

سلام گلم اینروزام تو حسااابی درگیر کلاس فوتبال و کلاس هوش هیجانی ات هستی روزهای فرد که کلاس فوتبال...شنبه و چهارشنبه هم کلاس هوش... خیلی کلاسهاتو دوست داری...تا پایانشونم  چیزی نمونده... و البته ب شروع سال تحصیلی...و اولین تجربه مدرسه رفتنت... راستش من بشتر از تو هیجان همراه با کمی استرس دارم... واسه مدرسه رفتنت....انشا... که موفق باشی و مدارج عالی کسب کنی گل همیشه بهارم... امروز تو کانال مدرستونم نوشته بود جشن شکوفه ها روز29 شهریور برگزار میشه..یعنی حدود 11 روز دیگه... هفته گذشته عمو معین و مامانجون اومدن خونمون... عمو معین ی کادو خوشگل واست خریده بود.....
18 شهريور 1395
1